آهسته و با بغضی که هدفش بریدن صدام بود گفتم : من هنوز دوست دارم...
و او که سعی می کرد اشک هایش را از من قایم کند گفت دیگه خیلی دیره...
و اما من هیچ چیز نمی شنیدم گرمی قطره ای رو روی گونم احساس کردم بغضم شکست دستاشو گرفتم اینبار با همه وجودم گفتم... من هنوز عاشقت هستم...
و او خنده ای در هم آمیخته با اشک کرد و گفت : چه زود از پا افتادی ، چه زود شکستی ، و اینو بدون عزیزم خیلی زود دیر شد...
او رفت...
او رفت و منو با یه دنیا غم و خاطره تنها گذاشت...
و من داد میزنم و می گم : ای عشششششقققق من عاشقم مرا غم سازگار است...
و باز خموش می شینم و یه خط دیگه روی دیوار می کشم به امید اینکه یه روزی برگرده...
شاید یه روزی بیاد...
شاید...