عاشقانه تر از این باش که هستی

غصه هایم را به که گویم تا مرا پند نکند،دستم بگیرد یاریم کند می روم بی آنکه رفتنم را لحظه احساس کند وتو چشم به راهم نباش

عاشقانه تر از این باش که هستی

غصه هایم را به که گویم تا مرا پند نکند،دستم بگیرد یاریم کند می روم بی آنکه رفتنم را لحظه احساس کند وتو چشم به راهم نباش

چه ساده اندیش

آهسته و با بغضی که هدفش بریدن صدام بود گفتم : من هنوز دوست دارم... 

و او که سعی می کرد اشک هایش را از من قایم کند گفت دیگه خیلی دیره... 

و اما من هیچ چیز نمی شنیدم گرمی قطره ای رو روی گونم احساس کردم بغضم شکست دستاشو گرفتم اینبار با همه وجودم گفتم... من هنوز عاشقت هستم... 

و او خنده ای در هم آمیخته با اشک کرد و گفت : چه زود از پا افتادی ، چه زود شکستی ، و اینو بدون عزیزم خیلی زود دیر شد... 

او رفت... 

او رفت و منو با یه دنیا غم و خاطره تنها گذاشت... 

و من داد میزنم و می گم : ای عشششششقققق   من عاشقم مرا غم سازگار است... 

و باز خموش می شینم و یه خط دیگه روی دیوار می کشم به امید اینکه یه روزی برگرده... 

شاید یه روزی بیاد... 

شاید...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد